همۀ راه ها، به جز راهی که به اسارت ختم می شد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن می اندیشد. اما، وقتی خشاب هایت خالی باشد و تانک های دشمن محاصره ات کرده باشند و پیاده نظام آن ها لولۀ تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت می پیچد و دیوانه ات می کند. دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوۀ لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تن صدا و زبان گفت وگویش، همه و همه به تو می گویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کرده ای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپاره اش را دیده ای حالا تفنگش را از فاصلۀ دو متری به طرف تو گرفته است و از تو می خواهد دست هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی. سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود می بردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می کرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانی ها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیکتر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنی ام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم. کردم. سرباز نزدیکتر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می گفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همۀ حرف هایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همانجایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!
بس چرا صوتی رو نمیزارن دانلودکنم ؟
من کتابشو دارم عالیه مرسی اقای یوسف زاده
از کجا کتابشو تهیه کردی
اقا من امتحان دارم حال ندارم بگیرم بخونم زیاده ماشاالله بیا به جای من امتحان بده اقای یوسف زاده. توروخدااااا
😐هعی واقعا جالب بید
خب تونخون
کامل نیست😔