رحیم حسابی جوش آورده بود. تا آن روز آنقدر عصبانی و ناراحت ندیده بودمش. مجید شرفی رو به سعید گفت: تو دیگه کی هستی؟ فقط بلدی واسۀ ما قیفی بیایی. خب جوابشونو می دادی. سعید دستی به موهای کوتاه سرش کشید و گفت: ایناها. امیریان و لولایی و گودرزی شاهدن جوابشونو دادم. اما خب... منصور حسینی گفت: اینطور نمیشه، باید حالشونو بگیریم. لامصبا واسه مون شاخ شدن. همین دیروز بود که اون طرف میدون صبحگاه گل پری جون می خوندن و می رقصیدن. اصغر حیدری با آن صورت همیشه خندان و ته لهجۀ آذریاش گفت: شما چه خبرتونه؟ انگاری با دشمنشون طرف شدن. اونا هم مثل ما می خوان جبهه برن دیگه. علی اکبری گفت: د، همین دیگه. فقط فرقش اینه که ما داوطلب می ریم و اونا وظیفه شونه. تازه... اصغر حرف علی اکبری را قطع کرد: - ثواب کار را ضایع نکن. صلوات بفرستید و تمومش کنید. صلوات فرستادیم و متفرق شدیم؛ اما من برق انتقام را در چشمان رحیم و مجید می دیدم. همان شب خسته و خرد و خمیر غرق در خواب بودم که ناگهان صدای شلیک گلوله بلند شد و فریاد و همهمه. هراسان از خواب پریدم. تا چشم باز کردم، دماغ و چشمانم شروع کرد به سوختن. داشتم خفه می شدم. از تخت پریدم پایین. فضای آسایشگاه را چیزی مثل مه فرا گرفته بود. صدای شلیک گلوله و سوت فرمانده قاطی جیغ و فریاد بچه ها شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. کورمال کورمال طرف در آسایشگاه دویدم. در بسته بود و فرمانده را دیدم که ماسک بر صورت تیراندازی می کرد و بچه ها مثل گلۀ گرگ زده به این طرف و آن طرف می دویدند. یک لحظه باد خنکی از طرف سقف پایین آمد. پنکه های سقف به کار افتاد.
اونقدر طنز نیست ولی بدم نیست
کتاب خیلی خیلی خو بی بود ممنون از داود امریان 😙😗