قربان با دیدن تتو های روی بدن حبیب از تعجب شاخ در آورد. افکارش مشوش شده بود با خود گفت: عجب چیزایی پیدا میشه این جا، منو باش فکر می کردم اینا همه شون کار درستن. یارو با این همه خال کوبی معلوم نیست از کجا پا شده اومده اینجا، فکر کرده اینجا چاله میدونه، یا میتونه بیاد اینجا خودی نشون بده.
من مسئول اعزام بودم اینا رو تایلند نمی فرستادم چه رسد به سوریه گنبد نگاهی کرد و گفت: استغفرالله.. لعنت خدا بر شیطون