فتاح دو بال لنگ سرخالی را بیخ کمربند چرکمردۀ چرمی اش فرو برد، تیغۀ بلند کارد دسته آهنی را روی مصقل کشید و گفت:
-گلارمه میرزا جان، گلارم. مونس و جانمه ئی دختر. چه کنم؟ چه می توانم بکنم؟ می گی سر به دنبالش بگذارم از ئی خواستن؟
میرزا انگشت کوتاه و کلفتش را زیر گلو برد، سفت فوطه را کشید و گفت:
-خواستن مگه فقط ملاکه؟ تون و تبارش چی؟ ئی پسر نه جدی به کارش داره، نه هوشی به کله اش. بیق بیقه، کند و لمتر. ئی که نمی تونه تنبونشو بکشه بالا، اون وقت تو گلاره تو می خوای بدی به همچی آدمی؟
کتاب سیاه بمبک