همه جا چراغانی بود. صدای همهمه و پایکوبی مهمانان تمام باغ را پر کرده بود. نیلوفر در گوشه ای از باغ نشسته و به دوردست ها می نگریست. امشب پایان تمام رویاها و مرگ آرزوهایش بود. احساس خفگی می کرد. خودش را خوار و ذلیل می دید. نمی توانست باور کند که همه چیز تمام شده. با صدای آرش به خود آمد: - دختر دایی جان چی شده؟ چرا این قدر تو خودتی؟ - چیزیم نیست، فقط به خرده پسرم درد می کنه. آرش نگاهش کرد و با سماجت پرسید: -نیلوفر به سوال ازت بپرسم جوابمو میدی؟ -بپرس. - هنوز هم دوستش داری؟
درباره هانیه محمدیاری
هانیه محمدیاری نویسنده ایرانی متولد سال 1368 می باشد.