هر درونی که خیال اندیش شد چون دلیل آری خیالش بیش شد آیا مولانا حق ندارد از ما انسانها، به ویژه پارسی گویان رنجیده خاطر باشد؟ آیا او آرزو داشت بنیادی ترین یافته ها ی یک عمر تلاش بلا وقفه اش در جهان درون و برونه که در اثر بی همانند او «مثنوی» بازتاب یافته، این چنین مورد اغماض قرار گیرد؟ اگر مولانا بار دیگر به حیات باز می گشت از ما نمی پرسید این سوالات مرا چه پاسخی فراهم کرده اید؟ پس همی منگید با خود زیر لب در جواب فکرتم آن بوالعجب آیا در پی یافتن معمای آن بوالعجب بوده اید و به خود گفته اید چرا من انسان باید روز و شب در حال گفت و گوی صامت، تصور و خیال باشم؟ وقتی این گفته را بارها به اشکال مختلف در اشعار زیر آوردم، آیا سوالی در ذهنتان پدید نیامد؟ هر زمان فکری چو میهمان عزیز آید اندر سینه چون جان عزیز جوق جوق اسپاه تصویرات ما سوی چشمه دل شتابان از ظماء آن خیال از اندرون آید برون چون زمین که زاید از تخم درون چون که کوته می کنم من از رشد او به صد نوعم به گفتن می کشد جمله خلقان سخره ی اندیشه اند زان سبب خسته دل و غم پیشه اند آیا در این هشت قرن از خود پرسیده اید چرا آن پیرمرد برای حضور فکر و تصور در ذهن، این همه قیل و قال به راه انداخته و از همه مهم تر چرا من انسان را فاعل و پردازنده ی آن افکار و تصورات به حساب نیاورده و جریان فکر و خیال را خارج از اختیار و خواست من دانسته بود؟ مطمئن هستید که این یک اشکال معرفتی- نظری است که باید در ذهنیات به دنبالش گشت نه در عرصه علوم مغز و روان؟ مگر هدف او غرق کردن ما در هفتاد من کاغذ بود؟ پس این همه مجلدات متعدد تفسیر و توضیح و برنامه های شبانه روزی را برای چه پر کرده و به راه انداخته اید و همچنان نیز دنبال می کنید؟
کتاب سخن گوی دائم درون