چشم هایش را محکم بست؛ نمی خواست بیشتر از این گریه کند، سپس بلند شد و نشست و به چمدانش چشم دوخت. فکر کرد از کجا تاکسی بگیرد و آیا می تواند بلیتش را عوض کند. اگر به ایستگاه قطار برود و بلیت گیرش نیاید چه؟ می خواست از مسئول پذیرش هتل بپرسد که می تواند به ایستگاه زنگ بزند و برای او بلیت بگیرد.
بعد از اولین شب، جواب دادن برای میراندا راحت تر شده بود. جان سی روزی چند مرتبه برایش پیامک می فرستاد و او هم جواب می داد. گاهی اوقات میراندا سر کار به این فکر می افتاد که اگر همکارانش علت سرخ شدن ناگهانی گونه ها و حواس پرتی اش را بپرسند، چه جوابی به آن ها بدهد؛ فکر کرد فقط لبخند بزند و حقیقت را به آن ها نگوید. چه دلیلی داشت حقیقت را بگوید وقتی در کمتر از نیم ساعت پیام بعدی جان سی می آمد که ابراز عشق کرده بود و دلش برای دیدنش پرپر می زد؟
نل لبش را گاز گرفت. سپس دوباره برایش پیامک فرستاد بار پنجم. «کجا هستی؟ ترن داره حرکت می کنه!» نل وقتی می خواست راه بیفتد دوبار برایش اس ام اس فرستاده بود؛ می خواست خیالش راحت شود که در ایستگاه قطار همدیگر را می بینند. وقتی از او جوابی دریافت نکرد، پیش خود فکر کرد چون در زیرزمین بوده پیامش را نگرفته است، شاید هم هنوز در زیرزمین است. او سومین پیامک را فرستاد و چهارمین را. نل در ایستگاه منتظر بود که تلفنش لرزید. کمی خیالش راحت شد. «عزیزم عذرخواهی می کنم؛ محل کارم و سرم شلوغه، نمی تونم خودمو برسونم.» انگار برای خوردن یک نوشیدنی فوری و فوتی قرار گذاشته بودند! نل با ناباوری به تلفنش زل زد. «نمی تونی خودتو به ترن برسونی؟ باید منتظرت بمونم؟»