لب های پر از بغضش را روی هم چفت کرد تا نلغزند چشمهایی که با هاله ی اشک پر شده بودند من را در خود می بلعیدند.
اشکهایی که دانه دانه از چشمهایش میریخت و رگ پیشانی اش که از شدت ناراحتی متورم شده بود برایم تداعی دردهایم بود.
دردهای بی درمانی که خود درد بود
به هم خیره ،شدیم فراز با عشق و من با نگاهی که فکر میکنم به معنای واقعی بی معنی بود.
به خود آمدم و بی تفاوت از کنارش گذشتم.