نفس توی گلوم حبس شده بود. با یه دست طناب نجات رو محکم گرفته بودم و با دست دیگه دوربین دوچشمی رو برداشتم و باهاش به اطراف نگاه کردم. نه به نهنگ که به مادرم که به سختی فریادهاش در مورد اندازه ی نهنگ رو می شنیدم و فراموش کرده بودم که نباید بزارم منو ببینه. حتی از اون فاصله می تونستم لیزا مک کالن رو ببینم که لبخند به لب داشت و چشم هاش در حال باز شدن به سمت بالا بود. حالتی بود که به ندرت رو خشکی به خودش می گرفت.
تصور می کردم شاید مایک دچار بحران میانسالی شده، یا لیزا واقعا نخستین عشق او باشد. اغلب افراد، هنگامی که برای نخستین بار عاشق می شوند، معمولا کارهای عجیب و غریب انجام می دهند.
به نظر زیاده روی کرده بودم، در واقع در این ماه زیاده از حد نوشیده بودم، اما نه طوری که دیگران بتونن حدس بزنن. من مثل گریگ نبودم، صدای بلند، محیط پرسروصدا و تقاضا کردن رو دوست نداشتم. هوشیاری ام رو از دست داده بودم، بیشتر از دو سوم بطری نوشیدنی رو با احتیاط نوشیده بودم، یه لیوان از نوشیدنی رو داخل بطری برگردوندم. این بدین معنی نبود که معتاد شدم، اما قطع کردن رابطه ی عاشقانه درخور شأن و الگوی رفتاری مناسب یه مرد نیست. دوستانی ندارم که بتونن منو سرپا نگه دارن و بی وقفه اقدامات شریک سابقم رو تجزیه و تحلیل کنن. سراغ کارهایی مثل دوش گرفتن با آب ملایم، روشن کردن یه شمع معطر و یا خوندن داستان های الهام بخش مجلات نمی رم که بهم احساس خیلی بهتری بده، تنهایی به مکان های عمومی می رم، تنهایی جلو تلویزیون می شینم و یک یا دو لیوان نوشیدنی می نوشم.