جا خوردم. چشم هایم را باز کردم. ابتدا به زن بغل دستی ام نگاه کردم. نه، دیگر کاری به کارم نداشت: به تابلوی الکترونیکی بالای سرمان چشم دوخته بود و می کوشید بفهمد هواپیما کی به زمین می نشیند. کنجکاوانه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم... دو صندلی پشت سرم خالی بود. جلوم را نگاه کردم... دختری جوان با دوست پسرش نشسته بود. نبود، آن دور و بر کسی نبود که مرا صدا بزند «کیمیا». حتما خواب دیده بودم. اما مگر خوابیده بودم؟ لابد همین که چشم هایم را بسته ام خوابم برده. انگار دوباره همان صدا را شنیدم. نه، این بار فقط به یاد می آوردم. «کیمیا... کیمیا خاتون!» خیلی وقت بود کسی با این اسم صدایم نکرده بود.
ای کاش ترک ها را اصلا نمی شناختم، ای کاش قبلا به این شهر پا نگذاشته بودم. آهی از سر بی حوصلگی کشیدم، اما آه کشیدن دیگر فایده ای نداشت. کار از کار گذشته بود: این هم صرفا کاری بود مثل بقیه ی کارها. مثلا چه فرقی داشت با ریودوژانیرو که شش ماه قبلش رفته بودم؟ تازه، در مورد برزیلی ها هیچ چیز نمی دانستم. اما در این کشور خیلی هم غریبه حساب نمی شوم. بله، دیگر باید خودم را وقف کار می کردم.
غم به بیشتر آدم ها نمی آید، اما به صورت پدرم زیبایی غریبی می افزود. مادرم عاشق این غم بود. زیر لب می گفت: «مرد دیگه ای ندیده ام که غم انقدر بهش بیاد» و می بوسیدش. پدرم انگار خجالت می کشید، راستش خوب یادم نمانده. اما صورت ظریف و پژمرده و غم نهفته در چشم هایش را هیچ گاه نتوانستم فراموش کنم. تازه، خیلی هم دلم می خواست فراموش کنم...