راوی از شخصیت ابراهیم، از جایگاه او در میان مردم محله، از کمکهای بیدریغ او به سربازان جبهه ها، از خلق و خو و مهربانی او و از احساس و علاقه خود به او سخن می گوید. از آن شب که محله به خمپاره بسته شد و ابراهیم دو پایش را ازدست داد، در حالی که آخرین لحظات زندگیش هم پوتینی به دستش بود و در دست دیگرش سوزنی و بر لبهایش لبخندی.
کتاب آی ابراهیم