شرمساری مشترک، آن ها را باید به هم نزدیک تر می کرد و سبب برادری آن ها می شد. لئو باید او را در آغوش می کشید و می گفت :«من هم همینطور.» آیا لئو پیشینه شان را به همین راحتی فراموش کرده بود؟ نه، آنها فقط ساز و کار متفاوتی برای برخورد با آن داشتند. لئو روی شغل جدید و شریفی سوار شده بود و دست های خونی اش را در لگن گرم و صابونی شرافت می مالید و پاک می کرد. روش نیکلای این بود که آن قدر زیاده روی کند تا از حال برود، نه برای هیجان آن، بلکه برای هجوم به حافظه اش.
همین الان هم لئو را دوست داشتند؛ حکومت، عاشق او بود. او عشق یک خائن را نمی خواست. چنین چیزی اصلا عشق نبود. فریب، خیانت؛ این ها ابزار یک افسر بودند. او حق مشروعی نسبت به آن ها داشت. کشورش به خیانت وابسته بود. یک سرباز پیش از اینکه مامور ام. جی. بی. باشد ضرورت وحشیانه ی شکست از فاشیسم را تجربه کرده بود. حتی وحشتناک ترین چیزها را می شد با هدفی عالی که آن ها به آن خدمت می کردند، بخشید.
مأمور اصلاح شده ی ام. جی. بی. به ساختارهای سنتی قدرت بازمی گردد. آن ها از تو سوءاستفاده می کنند. تو مجبوری به خودت اجازه بدهی که مورد سوءاستفاده قرار بگیری. اگر من جای تو بودم، لئو، خیلی دقت می کردم. باور نکن آن ها خیلی ملایم تر از استالین رفتار خواهند کرد. روح او هنوز زنده است، نه در یک شخص، بلکه به صورت پراکنده، در بسیاری از افراد نظام. این که بفهمی ولی اشتباهی نکنی سخت تر است؛ مشکل اینجاست.