اگر روند پیروزیهای ارتش هیتلر قطع نمیشد و ماجراهای شکست در جبههی روسیه و رمزگشایی از ماشین معما و نبرد ساحل دانکرک و ... اتفاق نیفتاده بودند، بهقطع یقین جهان وضعیت عجیبی پیدا میکرد که فهم چندوچون آن شاید امروز حتی در رویاها و کابوسهای ما نیز نگنجد! اما رابرت هریس در کتاب «سرزمین پدری» رویا/کابوسهای ما را تبدیل به داستانی کرده که نه فقط آلمان نازی پیروز جنگ دوم شده و مرزهایش تا آسیا ادامه یافته، بلکه ماجراهایی شگفت و پر رازورمز در پی آمده که نمیتوان برابرشان میخکوب نشد. رمان در 1964 اتفاق میافتد و درحالیکه امپراتوری رایش سوم خودش را برای جشنهای هفتادوپنجمین سال تولد پیشوا آماده میکند، یک ماجرای جنایی بهظاهر بیاهمیت، موجب رمزگشایی از اسراری میشود که حتی بیست سال پساز جنگ و تغییر مسیر تاریخ نیز، میتوانند سرنوشت بشریت را تغییر دهند! سرزمین پدری، فکر کردن به سرنوشتیست که تاکنون کسی به آن فکر نکرده بود و در تصور نیامده بود؛ پیروزی هیتلر و پایان مخاصمه با سیطرهی عینی و بیکموکاست فاشیسم. این رمان سرشار از معما و سوءظن را میتوان به مانند تذکره و تحشیهای بر قدرت نابودگر شر عظیم دید و خواند و اینکه چهگونه همواره شر در مسیر نابودی جهان، خودش را نیز نابود میکند، حتی اگر پیروز نبردها بوده باشد!
کتاب «سرزمین پدری» رمانی نوشته «رابرت هریس» است که نخستین بار در سال 1992 به انتشار رسید. داستان در برلین و در سال 1964 می گذرد، حدود بیست سال پس از پیروزی «رایش سوم» در جنگ جهانی دوم. کارآگاه «مارچ» مشغول تحقیق درباره پرونده غرق شدن یکی از مسئولان دولتی سابق به نام «جوزف بولر» است. وقتی «گشتاپو» پرونده را به دست می گیرد و دلیل مرگ را خودکشی اعلام می کند، «مارچ» با به خطر انداختن جان خود به تحقیقاتش ادامه می دهد و از توطئه ای مرگبار در بالاترین سطوح حکومت «رایش» پرده برمی دارد. او با کمک خبرنگاری آمریکایی به نام «شارلوت مگوآیر»، مدارکی را مربوط به کشتار یهودیان اروپا در زمان جنگ می یابد—رازی که افراد زیادی برای پنهان نگه داشتنش، به قتل رسیده اند.
یک تاریخ جایگزین رعب انگیز و پرجزئیات.
دستاوردی منحصر به فرد که تنشی بدیع را به نمایش می گذارد.
جذاب... با نگارشی استادانه.
«مارچ» آخرین پک را به سیگارش زد و آن را دور انداخت. سیگار روی جاده خیس، هیسی کرد و خاموش شد. وقتی «مارچ» جلو می رفت، یکی از پلیس های گشت دستش را بالا برد. «هایل هیتلر!» «مارچ» او را نادیده گرفت و ساحل گلی را پایین رفت که جسد را بررسی کند.
جسد متعلق به یک پیرمرد بود؛ سرد، چاق، بی مو و به شکلی باورنکردنی سفید. از دور، شبیه مجسمه ای مرمرین به نظر می رسید که میان گل و لای رها شده باشد. جسد که کثیف و گلی بود، تا نیمه از آب بیرون آمده و به پشت افتاده بود؛ دست ها به دو طرف باز بودند و سرش به عقب کج شده بود. یکی از چشم هایش را به هم فشرده بود و دیگری با نگاهی غم انگیز به آسمان تیره نگاه می کرد.
بعد سیگاری روشن کرد و جزئیات پرونده را توضیح داد؛ مکان کشف جسد، پای قطع شده، شکی که به «یوست» داشت. «یگر» چند باری غرغر کرد و همه چیز را شنید. مردی درشت هیکل و کند بود، دو متر قد داشت و دست و پا چلفتی به حساب می آمد. پنجاه سالش شده بود، یعنی ده سالی از «مارچ» بزرگتر بود؛ ولی آن ها از 1959 در دفتر کار شریک بودند و گاهی کار گروهی می کردند.
قیمتتون اشتباهه