در حالی که به سمت اتاقمان می رفتم،دلم لرزید و برگشتم.
" مراقب خودت باش خیلی حداقل به خاطر... سعید."
نمی دانستم روی زمین هستم یا روی ابرها
دلم میخواست فریاد بزنم قلبم آنقدر لبریز از احساس تو شده که در برابر بدترین بلایا و سختی ها نیز ایستادگی خواهم کرد.
اما لبخندی زدم و همان لحظه در اتاق باز شد و حدیث با دیدنم گفت خیلی دیر شده و باید راه بیفتیم.
(برگرفته از متن ناشر)
من خوندمش خیلی قشنگه، از اون کتابا س که دلت نمیاد تا تموم نکردی بذاری زمین