... همه چیز مرتب بود . به قول مادرم «نظم کسرایی!» فقط کافی بود من بخواهم و این یعنی پایاز تمام بدبختی ها و من مشکلات. روی نیمکت، زیر درخت ناروز نشستم و چشمهایم را بستم. من میرفتم، به زودی و با یک دنیا حرف برای سوانا از مسافر همیشه در انتظار رسیدنش باز میگشتم. صدای پایی شنیدم اما نمی خواستم و یا نمی توانستم چشم باز کنم. یک نفر کنارم نشست و من هنوز نمی توانستم و یا نمی خواست چشم باز کنم...
(برگرفته از متن ناشر)