کسی را دوست می دارم که او هرگز نمی داند. همه شب در خلوت رویا به سویش پر می گیرم و به تک تک خاطراتش بوسه می زنم. به خدا التماس میکنم چرخ گردونش را نگرداند و این لحظه ها را از من نگیرد. من سراپا مستم و بی باده غزلخوان. چرا حافظ نیست تا غزلی بر این خلوتگه عشق بسراید؟ ای کاش می شد خورشید را روشنی بخش خانه اش سازم! چه می شد اگر مهتاب محبتی می کرد و به خاطر دل عاشق من چلچراغ شب های تارش می شد؟ از کجای دنیا کم میشد اگر تمام گل های سپید یاس مال من بود و پر پرشان را به پایش می ریختم تا بداند چقدر از خواستنش دیوانه ام - دیوانه عاشقی که نه خواب شب دارد و نه تاب روز.