موطلایی همه را برایم .گفت در چند جمله. مختصر و مفید. رازمیک دوست داشت پشت آن پنجره ی کوچک بایستند و تماشا کند. میخواستم بگویم آن جا چیزی برای تماشا نداشت. خودم ساعتها آنجا ایستاده بودم. تصویر هیچ آدمی غیر از آقای وارطانیان و مادام شوشیک در قاب آن پنجره نمی آمد. نه آن که نیاید. در دورترها گاهی کسی را می دیدم. آن قدر دور که خیال میکردم روح هستند. میآیند و میروند. بی آنکه تغییری در جهان فیزیکی اطراف ایجاد کنند. اما رازمیک بیشتر از من دیده بود.
(برگرفته از متن ناشر)