امان نگاه کرد به پدرش. بعد که رسید به جلوی امامزاده، نگاه کرد به پیش بام خانه شان؛ مشدی خالق هنوز ایستاده و نگاهش می کرد. وقتی رسید به راه روبه سیاه کوه، نگاه کرد به میلک و پیش بام خانه شان. کسی بیدار نبود انگار. نه صدایی بود، نه کورسویی. کنار کهری درخت راه سیاه کوه، کوله پشتی را تکیه داد به درخت. کیف به دست، رفت تا قله سیاه کوه. پرده کبود دیگر پیدا شده بود. نگاه کرد طرف غار. تاریکی نگذاشت اول غار را پیدا کند. بعد مثلث ورودی غار را دید. نفس محکمی کشید. خواست برگردد طرف کوله پشتی اش که صدای شیهه شنید. اول فکر کرد خیالاتی شده. سرش را بلند کرد و به سمت غار نگاه کرد. مثل برف بود؛ سفید سفید.
کتاب عروس بید