کاش هیچوقت برای اسماعیل نمی خواندم: «کوچه کرمانشاه تنگ و تاریکه، یارم ایستاده کمر باریکه.» تا خواندم زد تو گوشم و… ابراهیم گفته بود که این را دیگر برای هیچ کس نخوانم ولی نگفته بود که چند ماه پیش غلام در نامه به اسماعیل نوشته: «خیلی مردی مردک!» و داستان زن علی را پیش کشیده بود. من که به کرمانشاه و سنندج نرفته ام، تا چه رسد به کوچه تنگ و تاریک. شاید کوچه های آنجا این جور نباشد.
اکو با چشم های گشاد قطره های نفت را که از دستمال به آن سوراخ بزرگ و سیاه می چکد، تماشا می کند: بهش بگو دستمالت خیلی بیشتر می ارزه. جو دستمال سیاه شده اش را توی دریا پرتاب می کند. - این درازه برای چه می آد دیگه؟ - که یه وقت فکر فرار به سرت نزنه. - اگه بخوام الان هم می تونم. - جنب بخوری این فرنگیه سرخت کرده. - من هم با یه نیش چاقو صورت جفت تونو به هم می دوزم. پاسبان می رود زیر زبانش: - خب، بگو ببینم با اون پولی که از شیخ جابر گرفتین می ارزه ما را هم بفرستی لای دست اون ها!