یک روز دختر رفته بود سر قنات شنا کند. لنگه ی کفشش توی آب قنات افتاد. نشسته بود گریه می کرد که مادرش آمد. مادرش گفت: «برای چه گریه می کنی؟» دختر گفت: «یک لنگه ی کفشم افتاد توی قنات.» قنات بلند بود و مادر ترسید. روزی از روزها چوپان پادشاه گوسفندها را پایین قنات آب می داد. آن روز چوپان هر کاری می کرد گوسفندها و اسب ها از آبی که از قنات درمی آمد نخوردند. شب که برگشت، به شاه گفت: «آب پایین قنات نمی دانم چه دارد که هرچه می کنم اسب ها از آنجا آب نمی خورند.» یکی را واداشتند تا رفت توی قنات و لنگه کفش را درآورد. پسر شاه لنگه کفش را دید و گفت: «من لنگه ی دیگر کفش را هم می خواهم.» گشتند یک پیرزن جادو پیدا کردند که لنگه ی دیگر کفش را پیدا کند. پیرزن جادو مشتی بنک و بادام ریخت تو کیسه ای و تو کوچه ها گشت و بانگ زد تا مردم بروند از او بنک و بادام بخرند. هیچ کس نیامد از او چیزی بخرد. رفت و رفت به بیابانی رسید. دختری او را دید گفت: «بیا نزدیک تر ببینم چه داری برای فروش؟» پیرزن جادو خرت و پرت هایش را باز کرد. دختر لنگه کفش خود را در کیسه ی او دید. گفت: «این لنگه کفش من است.» پیرزن گفت: «برو لنگه ی دیگرش را بیاور. اگر خودش بود من این لنگه را به تو می دهم.» دختر رفت تو خانه شان و لنگه کفش را آورد. جادوگر لنگه ی کفش را به دختر داد و خودش رفت به پسر شاه گفت که لنگه ی دیگر در فلان بیابان است. پسر شاه رفت، دختر را دید و او را به زنی گرفت و گفت به همه: «این دختر زن من است.»