خاموش ماندند. زن ایستاده نمی دانست بنشیند یا کاری بکند. دختر کوچکه روی دفترش خم شده بود و می نوشت، صدایش کش دار بود: «مرد خسته آمد، دست هایش را روی بخاری گرم کرد.» جای بریدگی روی سرش سفید بود و آن یکی گیس بافته اش به هنگام نوشتن تکان می خورد. دختر بزرگه گفت: «عمو، این کی بود؟» عمو گفت: «به چشمم آشنا بود، می خواست با شما شوخی کند.» زن گفت: «این هم شد شوخی!» مرد گفت: «سال ها بود ندیده بودمش.» دختر بزرگه گفت: «کی بود عمو؟» عمو گفت: «آشنا بود.» دختر بزرگه گفت: «اگر آشنا بود، چرا موهای ما را قیچی کرد؟» عمو گفت: «نمی دانم.» مادر گفت: «با آن سر و کله ی گوشتی.» دختر بزرگه گفت: «دیگر حرفش را نزنید، من می ترسم.»