یه روزی می رسه که هیچ شاه و ملکه ای نباشه. اون زمان هم، آدم ها باز اون قدری که باید، همدیگه رو دوست ندارن و این قضیه چیزی رو حل نمی کنه، ولی دست کم اون زمان دیگه کثافت های کمتری تو دنیا هستن که ما باید بابت زندگی شون پول کلون بدیم.
مارجوری: نمی تونی فقط یه بار من رو با اسم آفریقاییم صدا بزنی؟ / هانس: نه، نمی تونم. خیلی سخته حفظ کردنش. خیلی «م» و خیلی «ب» داره. «امبوب با بوبوب بابا». نه. «مارجوری». من از مارجوری خوشم می آد. یه جورهایی شبیه اسم یه شاهزاده خانوم انگلیسی زشته! / همسرایان نعره می کشند «مگه شاهزاده خانوم انگلیسی غیرزشت هم هست؟» / مارجوری: پس نمی شه دست کم یه عصری رو بیام بیرون جعبه؟ مطمئنم قصه هامون خیلی کمتر غم انگیز می شن اگه من می تونستم پرنده ها و درخت ها و پشت بوم ها رو ببینم و تو ذهنم نگهشون دارم. / هانس: قصه هامون همین الانش هم خیلی خوبن، با همین چیزهایی که می تونی از سوراخ پنج سانتی مخصوص سوسیست ببینی.