به محض این که چشم هایم را باز کردم، فهمیدم. فکر می کردم داشتم چیزی می خواندم، چیزی ناخوانا را می خواندم، اما در حقیقت خواب بودم. تا احساس خستگی کردم، خوابیدم. رویا می دیدم. شکل های سایه-مانند سیاه می دیدم، حتی حالا هم.
به دور و برم نگاه کردم، اما یقین داشتم هیچکس توجه نکرده بود. پارتیشن ها مرا مطمئن می کردند. تا زمانی که کسی درست از پشت سرم به محوطه من نگاه نمی کرد، هیچ راهی نبود که بتواند مرا ببیند. اما حتی اگر مرا ندیده بودند، کل قضیه مرا نگران می کرد.
حالا که در جایگاه یک بزرگسال دوباره کارخانه را می دیدم، احساس نمی کردم کوچکتر شده است. اینطور که نبود هیچ، حتی بزرگتر هم شده بود. تأثیر کارخانه روی شهر آنقدر عظیم بود که نتوان آن را نادیده گرفت. همه دستکم یک نفر را دارند که برای کارخانه یا یکی از شرکایش یا زیرمجموعه هایش کار کند.
نمیخواهم کار کنم. من واقعا نمیخواهم کار کنم. زندگی هیچ ربطی به کار ندارد و کار هیچ نسبت واقعیای با زندگی ندارد. قبلا فکر میکردم این دو به هم ارتباط دارند، اما حالا میبینم هیچ ربطی به هم ندارند.
اگر کوشش میکردم این مسأله را برای ایتسومی توضیح بدهم، چیزی میگفت مثل همانی که به یاکینوکو گفت، دربارهی اینکه چهطور باید به مبارزه ادامه بدهیم. اما موضوع این نیست. من تمام عمرم کار کردهام و هیچ وقت مبارزه نبوده، به هیچ وجه. همیشه عجیبتر از این بوده، سختتر از آن که بتوان فهمید. حتی چیزی درون من نیست. آن بیرون است، آن بیرون در دنیا. چهطور میتوانم اصلا آن را کنترل کنم؟ فکر میکردم باید هرچه دارم تقدیمش کنم، اما اینطور تصور میکردم که هیچ چیز من اصلا ارزش واقعیای ندارد. کافی است به راهی که الان در آن هستم نگاه کنید. خودش تأیید میکند. من نمیخواهم کار کنم. نمیخواهم، اما دارم با زندگیام چه کار میکنم؟