خشونت پنهان در روح صلح طلب مارتین مک دونا



این کارگردان خلاق، ریشه در تئاتر دارد و سال ها است که جایگاه خود را به عنوان نمایشنامه نویسی برجسته تثبیت کرده است

مارتین مک دونا را احتمالاً به خاطر ساخت فیلم های «در بروژ» (محصول سال 2008)، «هفت روانی» (محصول سال 2012) و «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» (که جایزه ی اسکار بهترین بازیگر زن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را در سال 2018 از آن خود کرد) می شناسید. اما این کارگردان خلاق، ریشه در تئاتر دارد و سال ها است که جایگاه خود را به عنوان نمایشنامه نویسی برجسته تثبیت کرده است.

مارتین مک دونا، هیچ بچه گربه ای را نکشته؛ او حتی تا به حال بال مگسی را نَکَنده و به هیچ موجودی آسیب نرسانده است. مک دونا، نه تا به حال اجاق گازی را منفجر کرده و نه زنی را به قتل رسانده. او صلح طلبی تمام عیار، نویسنده ای کمال گرا و به گفته ی خودش آدم خوشحالی است، اما آن چه درباره ی زندگی او جلب توجه می کند، تضاد شخصیت آرام این نویسنده با خشونت نهفته در آثارش است.

همه به جز خبرنگاران

مک دونا درباره ی خودش می گوید: «سعی می کنم تا جایی که می توانم با مردم خوش رفتار باشم.» و با لبخندی ملایم و در عین حال موذیانه اضافه می کند: «با همه ی مردم، به جز خبرنگاران.» و این همان طرز بیان مخصوص اوست؛ شوخی‌ای با پیچ و تاب زیرکانه که اشاره به طفره رفتنش از هر گونه مصاحبه به مدت پنج سال دارد. او برای روزنامه نگاران همواره نویسنده ای گریزپا به حساب می آمده و از حدود یک دهه پیش که آثارش صحنه ی تئاتر را پر نور کرده اند، کورسوی امیدی نصیب مطبوعات نشده است.

پارادوکس های مک دونا

آقای مک دونا که همواره مورد تحسین منتقدان در دو سوی اقیانوس اطلس قرار گرفته، شخصیتی مرموز و گیج کننده دارد چرا که آثارش با شخصیت او تضاد آشکاری دارند: او، نویسنده ای با استعدادی کم نظیر در خلق متون شاعرانه است اما خشونتی خاموش در جای جای آثارش دیده می شود. او، گیاه خواری با روحیه ای لطیف است که نمایشنامه هایش از شکنجه هایی می گویند که در بستر جامعه، عادی به نظر می رسند و در آثارش سطل هایی از خون و دزدی های گاه به گاه، جا خوش کرده اند. مک دونا، شخصیتی بدبین و شکاک به «جادوی تئاتر» است اما با این وجود، به یکی از موفق ترین نویسندگان حوزه ی ادبیات نمایشی در دنیا تبدیل شده است. مک دونا، به معنی واقعی کلمه «جمع اضداد» است. او که در لندن به دنیا آمده و بزرگ شده، با به کارگیری لحنِ روستاییِ «ایرلندی» در آثارش به موفقیت رسید. بنابراین، با نویسنده ای سر و کار داریم که حتی نزدیک ترین دوستانش نیز به خوبی او را نمی شناسند.

او هیچ وقت فکرش را نمی کرد

مارتین مک دونا، بچه ای از طبقه ی کارگر در جنوب لندن بود که در 16 سالگی از رفتن به مدرسه خودداری کرد چرا که به این نتیجه رسید نمی خواهد شغلی داشته باشد که به آن باور ندارد. او از خانواده ای هنرپرور نمی آمد. پدرش کارگر بود و مادرش شغل هایی غیر معمول داشت. مارتین، نوشتن را به طور جدی از 18 سالگی آغاز کرد؛ زمانی که پدر و مادرش به زادگاه بومی شان، ایرلند بازگشتند و مارتین و برادرش – که او نیز نویسنده بود – را به حال خودشان رها کردند. مارتین مک دونا تا آن زمان فقط یک نمایش دیده بود - «بوفالوی آمریکایی» اثر «دیوید مامت» - که هنوز از آثار مورد علاقه ی اوست. 

مک دونا در آن زمان پسری خجالتی بود که پوستر مردانی سرسخت مانند «رابرت دنیرو» و «هاروی کایتل» را بر دیوار اتاقش داشت. عصیان گرانی مانند «اورسن ولز» (کارگردان فیلم معروف «همشهری کین») و «ترنس مالیک» (کارگردان فیلم هایی چون «خط باریک قرمز» و «درخت زندگی») قهرمانانش بودند. او از طرفداران «کرت کوبین» (خواننده ی راک که گروه نیروانا را تشکیل داد و از او به عنوان «صدای نسل خود» نام می برند) نیز بود.

مک دونا می گوید:

وقتی داشتم بزرگ می شدم، هیچ وقت فکرش را نمی کردم که سه نمایشنامه ام در برادوِی (تئاتر برادوِی یکی از بهترین و معتبرترین محل های اجرا برای نمایشنامه های انگلیسی زبان در آمریکاست) اجرا شوند. فکر می کردم قرار است در سوپرمارکت یا ادارات کار کنم.

 

دمیدن روح ایرلندی

 مک دونا در ابتدا، شروع به نوشتن نمایشنامه های رادیویی کرد و در این عرصه چندان موفق نبود. او رکورددار مردود شدن آثار است؛ مارتین 22 بار با رد شدن های پیاپیِ آثارش رو به رو شد ولی هم چنان به نوشتن ادامه داد و هفته ای یک بار، اثر جدیدی را عرضه می کرد. اما، بذر هنرمندانه ترین تجربیاتش که شکل دهنده ی سرنوشت هنری اش بودند، سال ها پیش کاشته شده بود: وقتی که او در کودکی هر تابستان به دیدار پدربزرگ و مادربزرگش در ایرلند می رفت. بنابراین، درست زمانی که تک تکِ آثارش مورد قبول واقع نشدند، روح ایرلند صدایش زد. مارتین مک دونا شروع به نوشتن برای صحنه ی تئاتر کرد و به صدای ایرلندی درونش فرصت بروز داد. او می گوید:

فکر کنم در حال استفاده از چیزهایی بودم که از «پینتر» و «مامت» برایم به جای مانده بود و بهره گیری از لحن و سبک و سیاقِ ایرلندیِ آن ها باعث شد از همه ی بندها رها شوم.

ثمره ی این تلاش ها، کتاب «ملکه ی زیبایی لینین» بود که مک دونا آن را در هشت روز نوشت؛ یک کمدی سیاه درباره ی مادری پیر و نفرت انگیز و دختر رنج کشیده اش که در شهر ساختگی «لینین» می گذرد.

ری: تمومِ بعد از ظهرم این جا هدر رفت (مکث) می‌ تونستم راحت توی خونه بشینم تلویزیون تماشا کنم.
ری کنار میز می ‌نشیند.
مگ: چه می‌ دونی؟ شاید تا اون پیداش بشه دیگه عصر شده باشه.
ری (عصبانی): اول که اومدم تو گفتی حتماً تا ساعت سه پیداش می ‌شه.
مگ: آره. معمولاً ساعت سه می‌ آد. آره (مکث) ولی گاهی وقتا هم عصر می ‌آد. گاهی وقتا (مکث) بعضی وقتا هم دیرتر می‌ آد. بعضی وقتا شب می ‌آد (مکث) یه بارَم دیگه صبح شده بود.
از کتاب «ملکه ی زیبایی لینین»


سه گانه ی لینین

«ملکه ی زیبایی لینین» آغازگر سه گانه ی «لینین» بود. این تریلوژی با «غرب غم زده» و «جمجمه ای در کانه مارا» تکمیل می شود. این نمایشنامه ها همگی غرق در خشونتی طنزآمیز هستند. وقتی نمایش های مک دونا به برادوِی راه یافتند («ملکه ی زیبایی لینین» در سال 1998 و یک سال بعد، «غرب غم زده» به دنبال آن در برادوی اجرا شد)، مک دونا در پوست خود نمی گنجید. او می گوید:

من مهارت های اجتماعی را که یک فرد عادی در زندگی اش کسب می کند، نداشتم. به کالج یا دانشگاه نرفته بودم. بنابراین برایم موقعیت کاملاً جدیدی رقم خورده بود. این که مردم بخواهند با تو حرف بزنند خیلی عجیب است.

 

کمی استراحت!

«ستوان آینیشمور» در دومین سه گانه ی مک دونا جای می گیرد و داستان آن در مورد تروریستی ایرلندی به نام پادریک است که به گربه ی خانگی اش بسیار وابسته است. مک دونا پس از نوشتن دومین سه گانه ی خود، تصمیم به انجام کاری گرفت که از زمان شروع کارش در دهه ی 1990 از آن غافل شده بود: استراحت! او خود را وقف سفر کرد. گاهی به دیدن آثارش می رفت که در سراسر دنیا در حال اجرا شدن بودند و گاهی اوقات، وقتش را با نشستن بر لبِ دریا سپری می کرد.

بر لب دریا بود که مک دونا «مرد بالشی» را به پایان رساند. او نوشتن «مرد بالشی» را سال ها قبل – پیش از نمایشنامه های ایرلندی – آغاز کرده بود و در آن، از داستان های کوتاه «بورخس» الهام گرفت و این الهامات را با طرح های داستانیِ به سبک هارولد پینتر، نمایشنامه نویس انگلیسی و خالق آثاری چون «جشن تولد» و «سرایدار»، پیوند داد. 

 

پرداختن جدی به خشونت 

مارتین مک دونا بر پیش بینی های عجیب و غریبی که بر اساس آثار پیشینش، درباره ی نمایشنامه ی متأخرتر او یعنی «مرد بالشی» می شد، خط بطلان کشید؛ چرا که «مرد بالشی» با آثار قبلی اش تفاوت هایی دارد و بلوغ او در نوشتن در این نمایشنامه بیش از پیش نمود دارد. «مرد بالشی» در سال 2004 برنده ی جایزه ی «لارنس الیویر» شد که در تئاتر بریتانیا، یکی از بالاترین افتخارات برای یک نمایشنامه است. مک دونا که پیش از این با نمایش های «ملکه زیبایی لینین»  و نمایشنامه ی «غرب غم زده» خوش درخشیده بود، با نمایشنامه ی «مرد بالشی» فصل جدیدی را در دنیای ادبیات نمایشی برای خود رقم زد.

این نمایشنامه عناصری از آثار قبلی مک دونا، مثل دید سینمایی و به نمایش در آوردن اتفاقات شوکه کننده، را در خود دارد، اما «مرد بالشی» راه خود را از آثار پیشین این نویسنده ی بی نظیر جدا می کند. این نمایشنامه در میان آثار او، کم ترین میزان خشونت آشکار را در بردارد اما احتمالاً آزاردهنده ترینِ آن ها است.


بر خلاف آثار ایرلندی قبلی، «مرد بالشی» در کشوری بی نام و نشان می گذرد که در آن، حکومتی مستبد و تمامیت خواه، زمام امور را به دست دارد. این نمایشنامه، داستان نویسنده ای به نام کاتوریان را روایت می کند که به خاطر محتوای دلهره آور داستان های کوتاهش و شباهت آن ها به تعدادی از کودک کُشی هایی که در شهر محل زندگی او به وقوع پیوسته، مورد بازجویی و تحقیق می گیرد. با این حال، عناصر کمدی در این نمایشنامه به چشم می خورند.

شباهت مک دونا به کاتوریان

مک دونا درباره ی «مرد بالشی» می گوید:

همه چیز مهندسی شده و نظمی هندسه‌گونه بر آن حاکم است. من حسی نسبت به وحشت مردم ندارم، چون من این جا هستم تا برای درست از آب درآمدن کارم تلاش کنم: گاهی باید از طنز بهره برد و گاهی از ایجاد وحشت. فکر می کنم وقتی در روحم شکافی ایجاد می شود، این شکستگی به من اجازه می دهد که آن گونه که مردم می بینند، ببینم.

مک دونا با واکاوی گذشته ی شخصیِ نویسنده برای به دست آوردن ایده های داستانی به شدت مخالف است. او عقیده دارد که باید داستان هایی که از قبل وجود نداشته اند، خلق شوند و در این باره می گوید:

اگر نمی توانی داستان مناسبی خلق کنی، نباید در صنعت «داستان سازی» حضور داشته باشی.

به همین دلیل، قدرت داستان سرایی و «ساخت» داستان، تِم اصلی نمایشنامه ی «مرد بالشی» و تئوری تئاتر مک دونا است. البته او به شباهت های کاتوریان (شخصیت نویسنده در نمایشنامه ی «مرد بالشی» که به دلیل نوشتن داستان های تاریک و خشن مورد پیگیری قرار می گیرد) با خودش اعتراف می کند. مک دونا می گوید:

مانند کاتوریان، من هم می نوشتم و این تنها کاری بود که می کردم. تکبر و غرور کاتوریان هم تا حدی از وجوه اشتراک ماست؛ به خصوص وقتی جوان تر بودم.

او مصرانه معتقد است کاتوریان، برای به نمایش در آوردن خشم طراحی نشده است. 

 

بازگشت به بریتانیا

داستان نمایشنامه ی «مامورهای اعدام» (منتشر شده در سال 2016) در بریتانیا و در سال 1963 می گذرد و به زندگی یک مامور اعدام به نام هری وید می پردازد. هری، دومین مامور اعدام برتر در کشور بوده و به همراه همسرش، آلیس و دختر پانزده ساله اش، شرلی، صاحب و اداره کننده ی یک میخانه است. دادن اطلاعات نادرست، استفاده از تمایلات مخاطب به باور کردنِ بدترین اتفاقات، پرداختن به زندگی روزمره و اتفاقات شوم آن، استفاده از طنز سیاه و جوک هایی که ممکن است جوک نباشند، اساس این نمایشنامه را تشکیل می دهند. زندگی این صاحب میخانه در شرف تغییری ناگهانی است چرا که شغل او به تازگی ممنوع اعلام شده است.

مقاومت ها

آقای مک دونا در برابر تحلیل آثارش مقاومت می کند و ترجیح می دهد مخاطبین، به عنوان داستان هایی خلق شده تنها برای داستان سرایی و سرگرمی  با آن ها مواجه شوند. او هم چنین می گوید که ممکن است روزی تولید اثر را کنار بگذارد و مانند «جی. دی. سلینجر» نویسنده ی کتاب «ناتور دشت» به فردی دور از دسترس و منزوی تبدیل شود.

مک دونا به عنوان هنرمندی ریشه دوانده در تئاتر، دوست ندارد هیچ یک از نمایشنامه هایش به فیلم تبدیل شوند؛ بنابراین، در برابر اقتباس سینمایی از آثارش نیز مقاومت می کند و در این خصوص، یکدنده است. وی درباره ی این تعصب می گوید: «این موضوع برایم مسأله ای اخلاقی است.» مک دونا معتقد است:

اگر به نویسنده بودن باور دارید، نباید در نوشته ی خود برای خوشامد دیگران دخل و تصرف کنید، نباید دستوراتی را بپذیرید که به آن ها باور ندارید، چون در این صورت اشتیاقتان از بین می رود.

طنز تلخ نمایشنامه های مک دونا را در کمتر کتابی می توان یافت. با خواندن نمایشنامه های او می توان طعم جنونِ لذت بخشِ درد را چشید. می توان با شخصیت های او به شدت همذات پنداری کرد. تجربه ی خواندن نمایشنامه های او، تجربه ی انسان بودن است. این لذت و تجربه را از خود دریغ نکنید.

مک دونا نویسنده ای است که به جهان ادبیات می گوید:

تنها وظیفه ی یک قصه گو، قصه گفتن است.