هوا دیگر تاریک شده بود که دانیثیل به در ورودی ساختمانش رسید. پلک هایش از خستگی سنگین بود، ولی پاهایش پیش نمی رفت که داخل شود. شاید به خاطر آن سرفه های خشک بود، آن سوال های بی پایان، آن کفش های بی شمار که می بایست دمپایی هایش را میان آنها پیدا کند. شماره ها و حروف قرمزی را که با شابلون کنار در ورودی نفش بسته بود. با انگشت اشاره دنبال کرد. 1933 خیابان ایوانسک. این ساختمان لنگۀ دو ساختمان دیگر این مجموعه بود: دیوارهای پیش ساخته، پنجره های مربع شکل، و درهای آهنی عین هم؛ نمای سیمانی شان عین هم ترک خورده بود؛ تیرک های زیر بالکن هاشان عین هم زنگ زده بود. هزار و نهصد و سی و سۀ خیابان ایوانسک بی تردید همین جا بود، جلوی دماغش. چشم هایش را بست و باز کرد. ولی اگر نبود چی؟ جلوتر رفت و به شماره های روی دیوار نزدیک شد، نفس سرد سیمان به صورتش خورد. یعنی او تنها کسی بود که می توانست آن را ببیند؟ همین جا بود، شاید هم نبود.