یاکوب می دانست که همه ی انسان ها در نهان، آرزوی مرگ کسی را دارند و فقط دو چیز مانع از متحقق کردن آرزویشان می شود: ترس از مجازات و دردسرهای عینی و واقعی ناشی از ارتکاب قتل.
مادری نفرین است، قیدی ظالمانه تر از قید میان مادر و فرزند وجود ندارد؛ و به علاوه باید فکر کنم که بچه ام را وارد چگونه دنیایی می کنم. او به یک چشم بهم زدن به مدرسه خواهد رفت و کله اش پر از دروغ های محض و چرندیاتی خواهد شد که در تمام عمر سعی کرده ام با آن ها مبارزه کنم. آیا باید ناظر تبدیل تدریجی فرزندم به یک ابله همرنگ جماعت بشوم؟ یا باید میراث عقلی خود را به او بدهم و در مقابل، ناظر خوردگی روزافزونش در رویایی با همان تضادهای قدیمی باشم؟ و البته باید به فکر خودم هم باشم. در این مملکت، والدین را به خاطر نافرمانی فرزندانشان و بچه ها را به خاطر خلافکاری والدینشان مجازات می کنند...
هیچکس این را درک نمی کند و از همه کمتر زنم، او فکر می کند که نشانه ی استوار عشق مرد، بی علاقگی او نسبت به زن های دیگر است؛ ولی این حرف بی ربطی است. چیزی همیشه مرا به سمت زن دیگری می کشد، اما به محض این که تصاحبش می کنم، نوعی نیرو که خاصیت فنری دارد دوباره به طرف کامیلا پرتابم می کند. بعضی وقت ها احساس می کنم که فقط به خاطر پیوند دوباره، آن پرواز شگفت انگیز بازگشت (سرشار از محبت، اشتیاق، افتادگی) به سوی همسرم که با هر بی وفایی تازه بیشتر دوستش می دارم، است که دنبال زن های دیگری می افتم.