وقتی تصاویر مختلف از پیش چشمش می گذشت، قلبش از جا کنده می شد. درباره ی او چه می گفتند؟ چه فکری می کردند؟ با چه رویی می خواست پا به اداره اش بگذارد، وقتی می دانست تا یک سال دیگر هم چه پچپچه ها پشت سرش خواهند کرد، چه بسا تا ده سال دیگر، چه بسا تا پایان عمرش. حکایت او را مثل لطیفه ای نسل به نسل نقل می کردند. بی تردید خود را مقصر می دانست. هیچ توجیهی برای اعمالش پیدا نمی کرد و از آن ها شرمسار بود.
با این همه، من همچنان بر عقیده ی خود راسخم و همه جا فریاد می زنم که انسانیت می تواند به اصطلاح سنگ بنای اصلاحات قریب الوقوع باشد و اساسا در راه نوسازی و تجدید همه چیز به ما کمک می کند... آری، رفتار انسانی با زیردستان، از مستخدم دولت گرفته تا منشی، از منشی گرفته تا خدمتکار، از خدمتکار گرفته تا موژیک. چرا؟ دلیل نمی خواهد. اصلا بیایید مقایسه ای کنیم: رفتار من انسانی است، پس مرا دوست دارند، دوستم دارند، بنابراین به من اعتماد می کنند، احساس اعتماد می کنند، پس ایمان دارند، پس عشق می ورزند...
رقص واقعا شادی بود، خاصه این که همه با ساده دلی می رقصیدند، صرفا برای اینکه شاد باشند و حتی شیطنت کنند. رقصندگان ماهر انگشت شمار بودند، اما رقصندگان ناشی هم چنان محکم پای می کوبیدند که می شد آن ها را با رقصندگان ماهر اشتباه گرفت.