آقا اسماعیل بندۂ خدا تعریف می کرد: اگر دریاها مرکب و جنگل ها قلم شوند و وصف این بی شرفی را بنویسند، باز هم کفایت نمی کند. آخر کدامش را تعریف کنیم؟… روزی در باشگاه معلمان دور هم نشسته بودیم. اینجا بر خلاف سایر شهرها، باشگاه شهر، باشگاه تجار و باشگاه شکارچیان وجود ندارد، یک وجب جا با آدم های انگشت شمار… به همین خاطر، تنها جایی که می توانیم برویم باشگاه معلمان است… شبی آنجا نشسته ایم. می گویند آکلی اول بدیر هوجا در بی شرفی لنگه ندارد. اما هر قدر هم که پست باشد، در فرومایگی به گرد پای ابرام بیک زوبوک زاده نمی رسد. آکلی اول بدیرهوجا پسری دارد به نام کارابلا که خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند… هنگامی که در باشگاه معلمان نشسته بودیم، کارابلا در را مثل باد باز کرد و ناگهان مثل بمب خودش را وسط اتاق انداخت دایی ها، عموها، همشهری ها، دوستان، نگین که نشنیدین ها! مثل دادزن ها شروع به فریاد کرد…