تمام هفته باران بارید. از زمین و زمان آب می چکید. باغچه ها شده بود باتلاق. حوض پر شده بود از گل و خزه و قورباغه هایی که معلوم نبود از کجا آمده اند. از پدربزرگ هیچ خبری نبود تا نیمه شب هشتم که باز از خواب بیدار شدم و باز مادربزرگ را دیدم که با چهره ای نگران با کسی سخن می گفت. نوری آبی اتاق را پر کرده بود. به طرفی چرخیدم که مادربزرگ رویش به آن سمت بود. پدربزرگ روی صندلی نشسته بود. سر و صورتش زخمی بود و عینکش شکسته و یک آستین کتش پاره. گفت: نگفتم آهسته حرف بزن بچه بیدار می شود. و رو به من گفت: لاله شب عروسی مان است. زمان شاه صاحبقران. حالا بخواب باباجان. گفتم: چرا سر و صورتت زخمی شده؟ آقاجان. سرفه ای کرد و گفت: پذیرایی قزاق هاست!