مشدی خالق، فتیله چراغ خوراک پزی را بالا کشید. تا روغن در کاسه آهنی به جزجز بیفتد، دو قرص نان خشک از پستو بیرون آورد و به نان ها دست نم زد. لای سفره پارچه ای گذاشت. تخم مرغ را به تن داغ چراغ می زد تا بشکند که دید امان دارد به عکسی نگاه می کند که مشدی خالق و ننه طوبی کنار پرده ضریح امام رضا ایستاده بودند. خودش تا کمر پدر و مادر بود؛ وسط شان. دست راست مشدی روی سینه اش بود و دست چپ ننه طوبی روی چادرش؛ یک چشم ننه فقط پیدا بود.
تخم مرغ را توی کاسه خالی کرد. روغن به قصد سوزاندن چشم و صورت مشدی، پرید. امان نشست. دو زانویش را دو دستی بغل کرد و گفت: «چیه زحمت می کشید؟ نان میلکی با پنیر کوزه ای که بیشتر بچسبه. خسته شدم از بس تخم مرغ خوردم این مدت.»
مشدی مکث کرد و در حالی که با قاشق، زرده تخم مرغ را با سفیده قاطی می کرد، گفت: «عجب! تو مرغانه ی ماشینی ره با این مرغانه یکسان بکنی؟» فتیله چراغ را پایین کشید و گفت: «در ثانی، مرغانه ای که تو اونجا خورد ما بدادی، با روغن نباتی بپخته بودی. دلت بیایه کفر بگویی به این روغن حیوانی؟»
اصلا خوشم نیومد
فوق العاده هست
سهگانه فوق العاده بود و من نهایت لذت رو بردم از خوندنش👌😍فضاسازی عالیه نویسنده این امکان رو به مخاطب میده که خودش رو کاملا درون اون فضا حس کنه و با خوندن زبون روستایی شخصیتهای قصهها، صمیمت خاصی به آدم القا میشه. به طور کل خوندن این کتاب تجربه خاص و نابی بود برام و به نظرم چندین بارم بخونی از جذابیت قصه هاش کم نمیشه😍