حضرتقلی منگ بود. نشسته بود کنار آب راه خون آلوده که معلوم نبود خون بزرگ است یا گوسفندان و حالا داشت از دهان اژدرچشمه درمی آمد و می رفت سمت باغستانان.
قشنگ خانم از کاس آقا پرسید: «چرا این چشمه ره اژدرچشمه نام بکردن قدیمی ها؟»
کاس آقا کلاه نمدی اش را جابه جا کرد و گفت: «خدا سر شاهده من بی سوادم. سواددارمان پیل آقاست که بلده مصحف بخوانه. ماها فقط آنقدر جان بداریم که شب نشین خانه ها بنشینیم پای نقل بزرگترهامان. پیل آقا هم چندان خوش نداره نقل ره.»
جمعیت بلند شدند و دیدند که خوابیده خانم سرخ دستمال را به سر بست و مشتی آب خون آلود به نیت بزرگ به صورتش زد و آمد و دست پدرشوهر و مادرشوهرش را گرفت و به داداش و عزیز گفت: «بروید همراه مالان.»
بعد رو به جمعیت گفت: «تا غروب نیفتاده توی میلک، سرخ دستمال ره خاک بکنیم جای بزرگ.»
زن های میلکی زیر روسری های سرخ و سفیدشان، پارچه سفیدی هم می بندند که حکم موگیر را دارد برایشان. خوابیده خانم بلند شد. رو کرد به دیوار کوه و پارچه سفید زیر روسری اش را درآورد. از همان جا که نشسته بودند، کشیدش توی آب جوی خون آلوده. روسری رنگ گرفت و سرخ شد