حالا هی بگو وقتی زن من شدی دختربچه ای بیش نبودی… هی بگو، وقتی زن من شدی هنوز عروسکبازی می کردی. هی بگو و توجه نکن که اطرافیانت در ته دل به این داستانهای ساختگی تو می خندند. بله… درست ست، من هشت نه سال از تو بزرگترم؛ اما؟ اما اصلا ببین، من حتا قبول دارم، من و زندگی با من، در از دست رفتن آن چهره و تبدیلش به آنچه حالا روی آن صندلی… نه فقط چهره، که دستها هم… و چه خوب ست تو خوابی و بعد از مدتها من می توانم با خیال راحت، با نگاه کردن به این دستها، به این چهره، بی دلواپسی از پررو شدن تو نگاهت کنم.