ستاره ی سیاه را خیلی دوست داشتم... بیشتر از هرچیزی همان چشمان ستاره ی سیاه بود که من را عاشق خودش کرده بود. چشمانش به رنگ آبی درخشان دیده میشد؛ رنگ همان یخهای شناور دریای برینگ که وقتی خورشید درست در وسط آسمان بود بر روی سطح آب بالا و پایین می رفتند و حالت آبی درخشانی را تشکیل میدادند. اوایل احساس میکردم ستاره ی سیاه با آن چشمان بی روح مرموز و خطرناکش از دنیایی که من هرگز آن را ندیده ام و هیچ وقت هم درباره اش چیزی نمیفهمم به من خیره میشود اما بعد از مدتی متوجه شدم که در پشت این نگاه نوعی حالت دوستی به چشم می خورد.
(برگرفته از متن ناشر)
داستان کتاب در مورد دختری هست که به جای پدرش در یک مسابقه سگهای سورتمه کش در یک مسیر طولانی شرکت میکنه و در این مسیر با حوادث و اتفاقات جالبی روبرو میشه
کتابی با داستانی جذاب و ترجمه ای روان بود از خواندن این کتاب بسیار لذت بردم. به دوستداران کتاب و مطالعه، خواندن این رمان را پیشنهاد میکنم.
موضوعش چیه؟