بخشی از کتاب: کلوئه درحالی که وانمود میکرد میلرزد، گفت: «وای! گم شدن خیلی وحشتناک است. اصلا دلم نمیخواهد توی باغ سیب گم شوم. اگر کسی بقیهی بچهها را گم کند و هوا تاریک شود و مجبور باشد شب را در تنهایی و تاریکی بگذراند، چه خاکی بر سرش بریزد؟» خانم ووشی گفت: «بسیار خب. مجبور نیستید اینقدر نگران باشید، چون قرار نیست کسی از گروه جدا شود. درست است، بچهها؟» همگی جواب دادیم: «بله، درست است.» و...