جیم: «ارباب سرنوشت خویشم/ناخدای روح خود.»
آستین: یه شعر دیگه؟
جیم: من نگفتمش. کاش همچین حسی داشتم.
آستین: چه حسی؟
جیم: اینکه ارباب سرنوشت خودم باشم.
آستین: اون وقت چی کار می کردی؟
جیم: سیگار می کشیدم. می رفتم سر جاده. سوار ماشین های گذری می شدم. کل کشور رو می گشتم. ماهی می گرفتم.تو مزرعه ها ذرت می خوردم. مثه والت ویتمن شعر می گفتم. هر کسی هم اذیتم می کرد، با مشت می زدم تو صورتش. پوف! می رفتم جنگ. هر چی به ذهنم می رسید، می گفتم. تو زمان سفر می کردم. همه ی نابغه ها رو می دیدم. باحال نمی شد؟
آستین: چرا ولی غیر ممکنه.
جیم: مثه زندانه که آدم فکر کنه یه چیزایی غیرممکنه.