چند سال پیش داستانی شنیدم که دوست دارم آن را برای دانشجویانم تعریف کنم. این داستان درباره ی مادر ترزای مقدس است که فعالیت های بشردوستانه اش شگفت انگیزند. می گویند هنگامی که او به دروازه بهشت رسید، پروردگار منتظر بود تا به او خوش آمد گوید.
خوش آمدید، خوش آمدید، از دیدن شما بسیار خشنودیم.» مادر ترزا، با تواضع تعظیم می کند و می گوید: «سپاسگزارم پروردگارم.»
«شما زندگی نمونه ای داشتید، برای بشر۔ کارهای زیادی انجام دادید و سزاوار بهترین پاداش ها هستید. دوست دارم هدیه ای به شما ارزانی کنم. چه می توانم به شما بدهم؟ چیست که همیشه دوست داشته اید آن را به دست آورید اما هرگز فرصتی برای رسیدن به آن نداشته اید؟»
مادر ترزا سرش را خم می کند و سخت در اندیشه فرو می رود. هنگامی که سرش را بالا می آورد و به پروردگار می نگرد چشمانش می درخشد.
با خجالت لبخند می زند: «همیشه دلم می خواسته کارگردان شوم!».
کتاب تغییر مسیر