هستی: حواسم پرت شد یه لحظه. یاد یه چیزی افتادم.
بهنام: چی؟
هستی: یاد دفعه اولی افتادم که این داستان رو خوندیم. یادته؟
بهنام: نه.
هستی: تو سینما بودیم.
بهنام: تو سینما کتاب می خوندیم؟!
هستی: بهنام! نه. هنوز فیلم شروع نشده بود. بیرون سالن منتظر بودیم.
بهنام: خب؟
هستی: هر وقت این داستان رو می خونم، یاد اون روز می افتم. انگار نشستم رو یه صندلی چرمی قرمز.
بهنام: الان یاد صندلی افتادی؟
هستی: نه. یاد چیزی افتادم که اون روز پرسیدی.
بهنام: چی پرسیدم؟
هستی: گفتی ما درستیم؟
بهنام: تو چی جواب دادی؟
هستی: یادم نیست.
سکوت.
بهنام: خب الان چی؟