داشتم از مالاگامالاتما به دوحه (قطر) و بعد به تهران برمی گشتم. در هواپیما خانم جوانی - بیست وچهار پنج ساله - کنارم نشسته بود. مدام با مانیتور جلوی صندلی اش ور می رفت و آخر سر هم نتوانست درستش کند و از من کمک خواست. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که مانیتور هنگ کرده است و باید توسط مهماندار ریست شود.
بعد از حل مشکل توسط مهماندار، خانم جوان سر صحبت را با من باز کرد. اهل سویای اسپانیا بود. گفتم سه چهار بار سویا بوده ام و آنجا چند تا دوست خوب هم دارم. عازم سریلانکا بود. پرسیدم حتما برای تعطیلات و دیدن مناظر طبیعی به آنجا می روی. جواب او منفی بود. عضو یک موسسه خیریه بود و برای کمک به کودکان بی سرپرست و گرفتار سوء تغذیه رنج این سفر طولانی را به جان خریده و خوشی های اسپانیا و سویا را ول کرده بود.
راستش را بخواهید دیگر نتوانستم به صحبت با این خانم ادامه بدهم و بی اختیار نشان دادم که علاقه ای به ادامه مکالمه با او ندارم. بعد به این فکر کردم ما و دختران و پسران ما چه عوالمی دارند و این ها چه سوداهایی در سر!
کتاب قطار لایپزیک