روزی روزگاری در خانه ای در خیابانی به نام "مصر" ، خرگوش چینی به نام ادوارد تولان زندگی می کرد. خرگوش بسیار از خود راضی بود. آن هم به یک دلیل: او متعلق به دختری به نام ابیلین بود که با نهایت دقت با او رفتار می کرد و همواره او را تحسین می کرد.
و بعد ، یک روز ، خرگوش گم می شود...
کیت دی کامیلو ما را به سفری خارق العاده ، از اعماق اقیانوس تا تور یک ماهیگیر ، از بالای یک پشته زباله گرفته تا آتش سوزی اردوگاه هاب ها ، از کنار تختخواب یک کودک بیمار گرفته تا خیابان های شلوغ ممفیس می برد و در طول راه ، یک معجزه واقعی به ما نشان داده می شود - که حتی یک قلب با شکستنی ترین نوع می تواند یاد بگیرد که عشق بورزد ، از دست بدهد و دوباره عاشق شود.
این داستان بی انتها که توسط کیت دی کامیلوی بی رقیب نوشته شده همراه با تصویرگری صفحات رنگی خیره کننده توسط بگرام ایباتولین کامل می شودو از قدرت ماندگار عشق استقبال می کند.
"کسی به دنبال تو می آید اما تو ابتدا باید قلبت را بگشایی..."
یک بار خواندن برای بهره مندی از نکات دقیق و ظریف کتاب دی کاملیو به سختی کافی است.فکر کنم همین حالا دوباره آن را می خوانم.
این داستان به شدت زیبا، استاد واقعی نوشتن را در بهترین حالت خود نشان می دهد.
دی کامیلو یک بار دیگر به شیوه ی داستان گویی قدیمی برمیگردد، سرشار از جادو و نیروی متحول کننده ی عشق. خواننده نیز متحول خواهد شد.
روزی روزگاری در خانه ای که در خیابانی به اسم "مصر" بود، خرگوشی زندگی می کرد که سر تا پایش از جنس چینی بود. او بازوهای چینی، پاهای چینی، پنجه های چینی، سری چینی، تنه های چینی و بالاخره دماغی چینی داشت. بازوها و پاهایش مفصل داشتند و طوری با سیم به هم وصل شده بودند که آرنج های چینی و زانو های چینی خرگوش می شدند و به او آزادی حرکت می دادند.
خرگوش چینی، گنجه لباسی داشت که خیلی چشمگیر و فوق العاده بود. چیزهای قیمتی توی این گنجه، این ها بودند: لباس های ابریشمی دست باف، کفش های مد روز و سفارشی از بهترین چرم که مخصوص پاهای خرگوشی او طراحی شده بود؛ و بالاخره مجموعه ای متنوع از کلاه ها که مجهز به سوراخ هایی درست به اندازه گوش های بزرگ و حالت دار خرگوش بودند.
هر شب بعد از آنکه پلگرینا می رفت، ابیلین این جمله را به ادوارد می گفت. این حرف را بر زبان می آورد و منتظر می ماند. انگار منتظر بود ادوارد در جواب چیزی بگوید. ادوارد اما چیزی نمی گفت. البته که چیزی نمی گفت ، چون نمی توانست حرف بزند.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
کتاب درباره خرگوش مغروریه که طی اتفاقاتی دوست داشتن رو یاد میگیره، تصویرسازی خیلی زیبایی داره و بااینکه حجمش کمه شخصیتپردازی خوبی هم داره.
سفر باورنکردنی ادوارد کتابی بی نهایت زیبا بی نهایت احساسی و هر چه بگویم کم است از قلم توانای نویسنده
این کتاب فوق العاده اس, من تقریبا یکسال پیش خریدمش و تا حالا چندین بار خوندمش, اصلا مال سن خاصی نیست, خیلی جذاب و روان و آموزنده اس, به نظرم همه اگر یکبار این کتاب رو بخونن میبینن که چقدر زندگی ادوارد و حرفاش با زندگی خودشون و حرفای دلشون نزدیکه