شب وامدار چشمان سیاه توست که گاهی بر چادر مشکین تو می نشیند و روشنی از چهره ی روز می گیرد و گاه می شود خال گونه ی راست صورتت که با ناز آن را زیر بند اول انگشت اشاره ات پنهان می کنی و عاقبت با سر برآوردن قرص خورشید پیراهن سیاه مرگ من می شود شب که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای زیر چادر تو کز می کند.