روشنی از علف دریایی بود که با حرکت آب به جلو و عقب موج میزد.
کودک گفت: «می خواهم شنا کنم.» انتظار داشت مادربزرگ مخالفت کند، ولی مادربزرگ واکنشی نشان نداد. سوفیا با ترس و نگرانی لباسش را در آورد؛ چون به کسانی که به آدم اجازه ی هر کاری می دهند نمی شود اطمینان کرد. پایش را کرد توی آب و گفت: «سردشت
بانوی پیر در حالی که حواسش جای دیگری بود، گفت: «معلوم است که سرد اساسی می خواستی گرم باشد؟!»
سوفیا تا کمر در آوفره رفت و با نگرانی منتظر ماند. مادر بزرگ گفت: «شنا کنکو که بلدی خوب شنا کنی.» سوفیا فکر کرد: «این آب عمیق است. یادش رفنه که من هیچ وقت تنهایی در آبی به این عمیقی شنا نکرده ام.» و به همین دلیل از آب بیرون آمد و روی صخره نشست و توضیح داد معلوم است که امروز هوا خیلی خوب میشود آفتاب در آسمان خیلی بالاتر رفته بودم
جزیره و دریا میدرخشید. هوا بسیار سبک بود
سوفیا گفت: «من می توانم بروم زیر آب. تو میدانی وقتی آدم می رود زیر آب، چه میشود؟
مادربزرگش جواب داد: «معلوم است که می دانم. آدم همه چیز را رها می کند، نفسش را توی سینه حبس می کند و می رود زیر آب احساس می کنی خزهای قهوه ای رنگ روی پایت لیز می خورد.