چه شده آهوی چشم زیبای من؟
_ آهو! چه اسم قشنگی!
_ به تو نگفتم؟ نگفتم چه خوابی دیدم؟ خواب دیدم در پی شکار آهویی بودم. آهو مرا دنبال خود کشاند و کشاند و برد به راهی که خودش می خواست. من هم دنبالش کردم. وقتی دیگر چیزی نمانده بود دستم به او برسد ناگهان به شکل ماه دختی زیبا درآمد و پری وار به آسمان رفت و من ماندم معطل. من ماندم دست خالی. نمی دانی چه چشم های قشنگی داشت آن آهو. مثل چشم های تو زیبا و مهربان. می خواهم از این به بعد تو را آهو صدا کنم، آهو.
_ آهو؟
_ آره آهو. تو مثل آهو قشنگی، و پاک و معصوم و بی گناه.
ماه منظر نگاهش می کرد و حرفی نمی زد. چشمانش پر از اشک بود. دلشوره رهایش نمی کرد.
_ به مادر گفتم اسم تو را بگذارد آهو. همیشه در خانه آهو صدایت کند. همان طوری که وقتی عروس به خانۀ بخت می رود، خانوادۀ شوهر نام جدیدی بر عروسشان می گذارند و اهل خانه تا آخر عمر با همان اسم صدایش می کنند. به مادر گفتم وقتی تو به خانۀ ما پا گذاشتی نامت را آهو بگذارد، آهو، ماه منظر.
مهرعلی کمی فکر کرد و بعد گفت:
_ خنده های پای آن درخت بادام یادت هست؟ همیشه از خنده هایت خوشم می آمد.