مادرم جیغ می کشد، مادربزرگ دستپاچه است… بیست و هفت رمضان است. خاله رابعه هنّ و هن کنان رسیده است، ماتش برده است… مادرم جیغ می زند و من بی تابم و درجا وول می خورم. بیست و هفت رمضان است، سال هزار و… بقیه اش را نمی دانم… آنها هم نمی دانند. مادربزرگ فقط می گوید بیست و هفت رمضان و همیشه هم با تعجب که با این حال چرا این همه نااهل! بیست و هفت رمضان سال هزار و… روز تولد من است…
کفش هایم پاره شده بود، هرچند احتیاجی به کفش هم نداشتم. ولی همین را بهانه کردم برای متحقق کردن آرزوی بابا بزرگ قلم و دوات و دفترم را آوردم و در ایوان چارچنگولی بر روی دفتر مشقم خم شدم و پس از این که دست ها و لب و دهن و صورتم را حسابی مرکبی کردم نامه زیر را خطاب به بابا نوشتم: پدر ازی زم. از دوری شما ناراحت ایم. چرا به شهر نمی آی. من کفش ندارم. بابا کفش خرید. بابا بزرگ سلام دارد. مادربزرگ سلام دارد به ماسومه خانم. قربانت ابراهیم.
باد سردی می وزد، گویا اوایل پائیز است پائیز سال هزار و… مابقی را نمی دانیم، نه من هیچ کس… چرا، چرا چیزهایی می دانیم: سالی که بز سیاه مادربزرگ دوقلو زایید، هفت هشت سالی پیش از آمدن شاه نظرخان، و همان سال که عید قربان وکیل رمضانعلی خان با شوشکه سرجوخه برجعلی خان را کور کرد، و یاور اسدالله خان وکیل رمضانعلی خان را خواباند و تخته شلاق کرد، و هزار ضربه شلاق زد، و مردکه خیلی قبراق از روی تخته شلاق پائین آمد، و به یاور اسدالله خان سلام نظامی داد… انگار نه انگار، هرچند آنطور که می گفتند از مردی افتاد.
خیلی عالی بود ❤️🙂
بسیار عالی وپر از راز