غلامحسین ساعدی (زادهٔ ۲۴ دی ۱۳۱۴، تبریز – درگذشتهٔ ۲ آذر ۱۳۶۴، پاریس) با نام مستعارِ گوهرِ مراد، نویسنده و پزشک ایرانی بود. ساعدی نمایشنامه نیز مینوشت و پس از بهرام بیضایی و اکبر رادی از نامدارترین نمایشنامهنویسان زبان فارسی بهشمار میرفت.
ساعدی در ادبیات و اندیشهٔ سیاسی از پیروان جلال آل احمد بهشمار میرفت؛ و از اوایل تشکیل کانون نویسندگان ایران بدان پیوست.
ساعدی در زمینههای مختلف ادبی از جمله داستاننویسی، نمایشنامهنویسی و فیلمنامهنویسی فعالیت داشت. از آثار برجسته او میتوان به نمایشنامه «چوب بهدستهای ورزیل» و مجموعه داستان «عزاداران بیل» اشاره کرد. فیلمهای مشهوری مانند «گاو» و «دایره مینا» بر اساس نوشتههای او ساخته شدهاند. وی همچنین از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بود و در شبهای شعر گوته در پاییز ۱۳۵۶ به عنوان سخنران اصلی حضور داشت.
ساعدی به عنوان نویسندهای صاحب سبک در ادبیات ایران شناخته میشود. آثار او ترکیبی از واقعگرایی اجتماعی و عناصر وهمآلود است که به ایجاد فضایی تلخ و مرموز منجر میشود. او با استفاده از واقعگرایی جادویی، واقعیتهای اجتماعی را با عناصر خیالی در هم میآمیخت تا به عمق مسائل جامعه نفوذ کند. نثر او محاورهای و عامیانه است که با بهرهگیری از لغات و اصطلاحات محلی، به شخصیتها و دیالوگهایش زندگی میبخشد. این سبک نوشتاری به او امکان میداد تا با زبانی ساده و قابل فهم، به نقد مسائل پیچیده اجتماعی و فرهنگی بپردازد.
ساعدی در خلق دیالوگهای زنده و پویا مهارت داشت و از آنها برای پیشبرد داستان و تعمیق شخصیتها بهره میبرد. تجربیات او به عنوان روانپزشک نیز در آثارش منعکس شده و به تحلیل روانشناختی شخصیتها کمک میکرد. فضاسازیهای او اغلب تلخ و بر مبنای فقر اقتصادی و فرهنگی است که به ایجاد حس همذاتپنداری در خواننده منجر میشود.
بالاخره بعد از دو سه ماه تردید و دودلی، تصمیم خود را گرفتم و زدم زیر قید همه چیز، و کاری کردم که هیچ کس باورش نمی شد. اول آدمی که با حیرت سرتاپای مرا ورانداز کرد، رئیس بیمارستان بود، وقتی استعفانامه ام را خواند عینکش را از روی چشم برداشت و گذاشت روی فرقش و گفت: «این ها را که نوشته ای جدّیه؟» گفتم: «بله آقای دکتر.» گفت: «نمی فهمم، یعنی چی؟ جدا نمی فهمم.» دوباره عینکش را روی بینی سوار کرد و باز به نامه خیره شد و بعد از بالای عینکش چشم به چشم من دوخت و گفت: «بشین ببینم.» من روی مبلی نشستم. او بلند شد و از پشت میز آمد و روبه روی من نشست و پاهایش را انداخت روی هم و در حالی که ناخن شستش را می جوید پرسید: «چطور شده؟» گفتم: «چیز به خصوصی نشده قربان، فقط می خواهم از حضورتان مرخص شوم.» مدتی مکث کرد و گفت: «می دونی، اگر الان در باز می شد و یک فیل وارد می شد من تا این حد تعجب نمی کردم.» راست می گفت، آدم درست و بی شیله پیله ای بود، بی خود و بی علت مجیز کسی را نمی گفت و بی جهت با کسی درنمی افتاد، تنها کار اشخاص برایش مهم بود. در مدت چهار سالی که من در آن بیمارستان مشغول بودم هیچ وقت میانه ی ما شکرآب نشده بود، هیچ وقت هم زیاد از حد با هم جوش نخورده بودیم و تا آنجا پیش آمده بود که با صمیمیت مرا «تو» صدا می کرد. شنیده بودم که از کار من راضی است و در مقایسه با دیگران نظر مساعدتری نسبت به من دارد. نامه را گذاشت روی میز و پرسید: «اتّفاقی افتاده؟ با کسی حرفت شده؟» گفتم: «نخیر، ابدا.» گفت: «خبر دارم که زیاد با مدیر میانه ی خوبی نداری، شاید…» حرفش را بریدم و گفتم: «نخیر، به خاطر ایشان هم نیست.» گفت: «نکند جایی بهتر از اینجا گیر آورده ای؟» گفتم: «می دانید که من آدم قانعی هستم، اینجا هم راحت بودم.» پرسید: «پس برای چی می خواهی از اینجا بروی؟» گفتم: «خسته شده ام، وضع روحی ام خوب نیست، حوصله ی کار کردن ندارم.» پرسید: «نکند کار درمانگاه خسته ات کرده؟ اگر مسئله اینه بیا تو بخش، یک نفر دیگر را می فرستم درمانگاه.» گفتم: «نه قربان، راستش را بخواهید، می خواهم از شهر فرار کنم، دیگر تحملم تمام شده.» گفت: «بسیار خوب، هرچندوقت می خواهی برو بعد برگرد، استعفانامه م نمی خواهد.» گفتم: «برای سیر و سیاحت نمی روم قربان، چند ماهیه که با خودم درگیر هستم، متوجهید؟ و در این وسط هیچ کس گناهکار نیست. شاید باور نکنید که من دو سه برابر مریض های اینجا داروی آرام بخش می خورم و هیچ شبی هم نشده که بدون مشروب خوابیده باشم، اوضاع روحی ام خیلی افتضاح و قاراشمیشه، تنها راه چاره اینه که به یه گوشه ی پرت و دورافتاده ای بروم و مدت ها بیفتم.» گفت: «من باغ قشنگی در یکی از شهرستان ها دارم، بیا و برو آنجا، با هرکس هم می خواهی برو، حالت که خوب شد برگرد.» حوصله ی چانه زدن نداشتم، گفتم: «محبتی بکنید و بگذارید من مرخص شوم، شاید یک روزی پیش بیاید و من دوباره خدمت برسم و آن وقت بتوانم راحت تر حرف بزنم.» گفت: «عزیزجان، تو در اینجا قیدوبندی نداری و مثل همه آزادی. اما من هم به خاطر خودم و بیشتر به خاطر مریض ها نمی خواهم تو را از دست بدهم.»
به طور کلی قلم شیوا و بسیار روانیه ولی ماجرای داستان زیاد گیرا و جذاب نیست و در بخش هایی یه ذره خسته کننده میشه
توی این مدت بهترین کتابی بود که خوندم
من غیر از این کتاب عزاداران بیل از این نویسنده هم خوندم که عزاداران بیل خیلی جذابتر بود
کتاب قشنگیست ،روان ،ملموس ،و طبعی طنز گونه دارد که به دل مینشیند
شبیه بقیهی کارهای ساعدی هم هست و هم نیست. ملموستره انگار، عادیتر و خوشحالتر.
روانی و شیوایی قلم ساعدی معرکه س
ساعدی این رمان را زمانی نوشته که در زندان بوده و در واقع داستان پزشکی هست که از جامعه شهری خسته شده و تصمیم میگیره به روستا برود. شخصیتها به خوبی و با جزئیات توصیف شدن و همین امر باعث جذابیت داستان شده.