گانین، در حالیکه دنبال دستی میگشت که داشت به آستین او سیخونک میزد، گفت: « در چه حالی؟ فکر میکنی تا کی اینجا حبس خواهیم بود. حالا دیگر باید یک نفر یک کاری بکند. مثلا!» باز آن صدای نکره در بیخ گوشش طنینانداز شد: «بیا همینطور بنشینیم و منتظر شویم. دیروز من وقتی به خانه رسیدم در راهرو به هم برخوردیم. آن وقت شب شد و از این طرف دیوار شنیدم گلویت را صاف میکنی، و فورا از صدای سرفهات فهمیدم هموطنم هستی. بگو ببینم، خیلی وقت است اینجا پانسیون شدی؟» «یک قرنی میشود. کبریت داری؟» «نه، من سیگار نمیکشم. این پانسیون با اینکه روسی است بسیار کثیف است. میدانی، من مرد خوشبختی هستم _ همسرم دارد از روسیه میآید. چهار سال شوخی نیست. بله، آقا. حالا دیگر چیزی به آمدنش نمانده. امروز یکشنبه است.» گانین زیر لب گفت: « تف به این تاریکی.» و بند انگشتهایش را در کرد. «نفهمیدیم ساعت چند است.» آلفییوروف آه پرسروصدایی کشید و بوی گرم و ترشیدهی مرد مسنی را با نفسش بیرون داد که سلامتیاش تعریفی ندارد. این بو حالت غمانگیزی دارد. «شش روز دیگر مانده. فکر میکنم شنبه بیاید. دیروز نامهاش آمد. آدرس را یکجور بامزهای نوشته بود. حیف که خیلی تاریک است وگرنه نشانت میدادم. دنبال چه میگردی دوست عزیز من؟ هواکشها باز نمیشود.» گانین گفت: «شیطان میگوید بزن خردشان کن.» «نه، نه، لو گلهبوویچ. بهتر است خودمان را با یک بازی سرگرم کنیم؟ من چند تا بازی خیلی خوب بلدم. این بازیها را خودم اختراع میکنم. مثلا یک عدد دو رقمی انتخاب کن. حاضری؟» گانین گفت: «دور من خط بکش.»، و با مشتش دو بار بر دیوار کوبید. آلفییوروف گفت: «دربان الآن خواب هفت پادشاه را دیده. کوبیدن به دیوار فایده ندارد.» «اما حتما قبول داری که نمیتوانیم تمام شب را اینجا در هوا آویزان بمانیم؟»
در دست گرفتن جایزه نوبل ادبیات برای همه نویسندگان یک آرزو و رویا است. اما این رویا برای همه محقق نشد.
درگیری واقعی میان شخصیت های یک رمان نیست، بلکه بین نویسنده و خواننده است. با این حال، در بلندمدت، تنها رضایت شخصی نویسنده است که مهم است.