تیموفی پنین در اتاق نشیمن نشست، پاهایش را پاآمریکانسکی (به سبک امریکایی) روی هم انداخت و وارد جزئیات غیرلازم شد. شرح حالی بود در یک کلام- در چند کلام. متولد سنت پترزبورگ در ۱۸۹۸. مرگ والدین هردو در ۱۹۱۷ از تیفوس. عزیمت به کیف در ۱۹۱۸. پنج ماه خدمت در ارتش سفید، ابتدا به عنوان تلفنچی صحرایی، سپس در دفتر اطلاعات نظامی. فرار از کریمۀ تحت هجوم سرخ ها به قسطنطنیه در ۱۹۱۹. تکمیل تحصیلات دانشگاهی … در پراگ. ارتباط با موسسات مختلف علمی. بعد خوب برای اجتناب از اطالۀ کلام: از ۱۹۲۵ ساکن پاریس، ترک فرانسه در آغاز جنگ هیتلری. حالا هم اینجا. تبعۀ امریکا. تدریس زبان روسی و موضوع های مشابه در کالج ویندل. از هاگن سرپرست گروه آلمانی، همۀ ارجاعات قابل دسترسی است. یا از مجتمع مسکونی استادان مجرد کالج.
مگر آنجا راحت نبود؟
پنین گفت: «آدم های خیلی زیاد. آدم های کنجکاو. حالا حریم مخصوصی برایم کاملا لازم است.
توی دهان خیسش که هنوز نیم حس بود و بدجوری مثله شده بود، یک جریان گرم درد داشت به تدریج جای یخ و چوب مادۀ بی حس کننده را می گرفت. بعد از آن، چند روزی عزادار پارۀ عزیزی از وجودش بود. تعجب کرد که چقدر به دندان هایش علاقه داشته. زبانش مثل فک خپله و لیزی لابه لای صخره های مأنوس با شادی جست وخیز می کرد و میلغزید به سرحدات یک قلمرو مضرس اما امن سرک می کشید، از چاله چوله ها می گذشت، از دیواره بالا میرفت از سرازیری پایین می آمد و یک تکه جلبک شیرین توی همان شکاف قدیمی پیدا می کرد.
من و پنین از مدت ها قبل واقیعتی را پذیرفته بودیم که اضطراب آور بود اما بحثش زیاد پیش نمی آمد: این واقعیت که در گروه آموزشی هر کالج می شد نه فقط کسی را پیدا کرد که به طرز غیرعادی شبیه دندانپزشک آدم یا رئیس ادارۀ پست باشد بلکه می شد کسی را هم دید که در همان جمع حرف های یک برادر دوقلو داشته باشد. من حتی یک مورد سه قلو در یک کالج نسبتا کوچک می شناسم که … ضلع بزرگ مثلثش من بودم؛ و یادم هست که اولگا کروتسکی مرحوم یک بار به من گفت که بین حدود پنجاه معلم یک مدرسۀ فشردۀ زبان در زمان جنگ … علاوه بر پنین واقعی، که به نظرم منحصربه فرد است، شش پنین وجود داشت.