هوا گرگ ومیش بود که راهی شدند، ملک جان از جلو و گوسفند پشت سر. عذرا به قد و اندازه ی پنج متر عقب سرشان، سوار بر ترکه ای بلند که میان دو دست داشت، یورتمه وار اسب چوبی اش را می تازاند. دامن بلندش مدام زیر پا می ماند و از سرعت قدم هایش کم می کرد. ملک جان، ریسمان توی دستش را از این دست به آن دست کرد و چرخی زد تا مانع پیچیدن طناب به دست و پای گوسفند شود. چند قدم که رفت، سر جا ایستاد و دست به کمر، سر بالا کرد و رو به آسمان گفت: «بدو دیگر دختر، این طور بیایی تا فردا صبح هم نمی رسیم.» عذرا دامن لباس را بالا گرفت، قدم ها را تند کرد و خودش را به گوسفند رساند. نوک زبان بی رنگ و کلفتش را از دهان بیرون گذاشت و با چوب توی دستش دنبه ی گرد و پشمی حیوان را بازی داد. ملک جان لبخند روی لب به صورت عذرا نگاه کرد و پوزخند زد: «باورت می شود عذرا، دلم فقط برای تو دیوانه تنگ می شود.»
تلخ و به یاد ماندنی و زیبا
به یاد ماندنی...