... قدیس به شاگردانش گفت :«« به دنبال رویاهایتان بروید،زیرا آن ها فرصت هایی هستند برای درک حقیقت هستی،تغییر باورهای نادرست ،شناختن ضعف های درون و متعالی کردن ذهنیت و روح...»»
او همان طور که گوشه پیشانی اش را که رگه ای خون از آن جاری بود با دستش پوشانده بود و از خشم و درد به خود می پیچید،از کنار دیوار معبد قدیمی گذشت و به دشت رسید.زیبایی داشت و گل های وحشی او را عصبانی تر کرد.بر خود غرید و دست های زمختش را گره کرد و رو به آسمان گرفت و فریاد زد : «« من یعنی همه چیز،یعنی همه قدرت ها،به من می گویندجارجیل...جارجیل...من جارجیل هستم.»»
کتاب آخرین فرصت عاشقی جارجیل