«در ذهنم همه ی فضاهایی را مرور می کنم که در کودکی و جوانی دنبال شان می گشتم، برای خود می ساختم، یا به آنها پناه می بردم؛ مخفی گاه هایی در جنگل یا در سرداب، فضاهای چفت و بست شده و همچنین گاه فضاهای باز. همه ی این فضاها بیش از هر چیز بر اساس آنچه نبودند، تعریف می شدند: پرسروصدا نبودند؛ اشغال نبودند؛ بی واسطه یا باواسطه تحت سلطه ی هیچ کس، یعنی هیچ بزرگتری، نبودند؛ تسلیم ایده ها یا آداب و رسوم و عرف دیگران نبودند. به بیان دیگر، فضاهای آزاد، خالی و آرامی بودند که می شد در آنها نفس کشید. «نه ضرورتی برای شتاب بود، نه ضرورتی برای درخشش، نه ضرورتی برای اینکه آدم کسی جز خودش باشد.» همین است، این جاها بیش و پیش از هر چیز، مکان هایی برای اندیشیدن بودند. جاهایی که شاخصه شان این بود: مجبورت نمی کردند کسی غیر از خودت باشی؛ حتی در آن سال های جوانی که هنوز درست نمی شد نامی بر این «خود» گذاشت، ولی کاملا دقیق می شد حسش کرد.»