دست راست را مشت کرده و به حالت اهرم بین چانه و پیشخان گذاشته ام و به پسر بچه ای نگاه می کنم که دست در دست زنی - باید مادرش باشد - با عکس سبز هالک روی بلوز سفید از روبریم می گذرد. فکر می کنم: تخیل چه کارها که نمی کند؛ لوله تانک را با یک دست بگیری و بچرخانی و بچرخانی و پرت کنی به طرف هلی کوپتری هزارمتر آن طرف تر!
تا ساعت از روی دوازده خودش را یک ربع جلوتر بکشد، پرستارها یک ریز غر می زنند. مردی در لباس یک دست سبز، سطل آشغال سبز رنگ بزرگی را روی گاری دوچرخ هل می دهد، جلوی ایستگاه پرستاری می ایستد و نگاهم می کند. مردی که اندازه ی کره زمین است، شکم و لپ هایش را از در اتاق بیرون داده و انگار روبرو را نگاه می کند. به خودم می گویم: «چقدر کمپوت آلبالو خرده تا این قدر گنده شده!»
یک قرن طول می کشد تا پراید بر گردد. بابا چقدر چاق شده! به اندازه ی کره زمین، کلاه بافتنی قهوه ای روی سر گذاشته. با چشم های عصبانی - بالاتر از حجم سبیل های خاکستری روشن - اول مرا نگاه می کند - نمی شناسد - و بعد پرستار را و با چهار انگشت به راننده اشاره می کند و با حجم صدایی که یک باره از گلو رها می کند، می گوید: «به این گفتم که اشتباه می کنن، گوش نکرد که نکرد.»